نصیر جوننصیر جون، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
صالح جونصالح جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

دلنوشته هایی برای پسرهای گلم نصیر و صالح

نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش

به پسرم درس بدهید: او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند،امابه پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هرسیاستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست   . می دانم که وقت می گیرد ، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش ، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد  . او را از غبطه خوردن بر حذر دارید . به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یاد آور شوید. اگر می توانید ، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به ...
25 فروردين 1393

خوابیدن های پسرم

نصیر جون گاهی وقتها که خیلی خسته است تو هر حالتی خوابش میبره  اینم چند نمونه از خوابیدنش                   ...
24 فروردين 1393

سیزده به در 1393

امروز چهارشنبه 1393/1/13 رفتیم باغ بابا حاجی سیزده به در .                                               عزیز جون آش رشته درست کرده بود . نصیر جون کلی توی باغ بازی کرد و به همه مون خوش گذشت . اینم چند تا عکس  نصیر جون با یه عالمه شکوفه نصیر جون داره آتیش بازی میکنه                                                   وبعد از کلی شیطنت در راه برگشت توی ماشین خوابش برد &...
13 فروردين 1393

نوروز 1393

         پنجشنبه 1392/12/29 ساعت 20 و 27 دقیقه و 7 ثانیه هجری شمسی مطابق با 18 جمادی الاول 1435 هجری قمری و 20 مارس 2014 میلادی    من ،امیر جون و پسر قند عسلم لحظه تحویل سال را در کنار خانواده همسرم بودیم  . افسانه جون و سارا جون هم بعد از تحویل سال نو اومدند و شام را در کنار هم خونه بابا جون خوردیم و تا آخر شب آنجا بودیم خیلی خوب بود عید همه مبارک صد سال به از این سالها  اینم هفت سینمون                                                          ...
1 فروردين 1393

درسی یرای پسرم

درس زندگى   معلّم يک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه  پلاستيکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هايى که از آن‌ها بدشان می‌آيد، سيب‌زمينى بريزند و با خود به کودکستان بياورند. فردا بچه‌ها با کيسه‌هاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه  بعضی‌ها دو.بعضی‌ها سه و بعضی ها تا پنج   سيب‌زمينى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که می‌روند کيسه  پلاستيکى را با خود ببرند. روزها به همين ترتيب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيب&z...
1 فروردين 1393