نصیر جوننصیر جون، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
صالح جونصالح جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

دلنوشته هایی برای پسرهای گلم نصیر و صالح

نصیر جون و باغ وحش

جمعه 1393/2/19 بعد از ظهر با امیر جون رفتیم دنبال رکسانا و با هم رفتیم باغ وحش و گل پسرم برای اولین بار حیوانات رو از نزدیک میدید . آنقدر از دیدن به قول خودش آقا شیره هیجان زده شده بود که من و امیر جون هم به وجد می اومدیم . به امیر جون میگفت بابا ولم کن برم آقا شیره و ببره رو بخورم . کلی بهمون خوش گذشت از اونجا رفتیم خونه افسانه جون و نصیر جون  با رکسانا و مهدیار بازی کرد  . امیر جون میگفت چه جمعه پر دغدغه ای داشتیم ما ، سارا جون اسباب کشی داشت ، افسانه جون روز قبل عمل داشت و نی نی دایی رضا با کلی استرس و هیجان به دنیا اومد آخه میگن یک ماه و نیم زودتر به دنیا اومده اما شکر خدا حال هر دوشون خوبه قدمش خیر باشه ایشا ا... و سایه پدر و...
19 ارديبهشت 1393

نصیر جون در پارک

با عزیز جون رفتیم پارک گلها نزدیک خونه شون توی پارک چند تا دوست پیدا کردی که البته همه شون از خودت بزرگتر بودن بعد از کلی بازی و تاریک شدن هوا به زور آوردیمت خونه  ...
15 ارديبهشت 1393

پسر هنرمند مامان

نه اشتباه نکیند این نه مال داوینچی نه وینسنت ون گوگ نه پیر آگوست رنوار نه رامبراند نه ایوان آیوازوفسکی نه پیتر بروگل نه پل گوگن نه جان کنستابل نه جی ام دبلیوترنز بلکه هنر پسر خوشگل منه به اسم نصیر و با همین دستای کوچولوش این اثر را به ثبت رسوند اینم پسر طلا بعد از نقاشی ...
13 ارديبهشت 1393

فرشته کوچک من

کودکم ! این دوست داشتن است این همان حس قشنگی ست که دلم میخواهد او درون دل من جای باز کرده است کودکی بازیگوش نازنینی با هوش چشمهای مشکی پوستی مهتابی گیسوانی چو شب بی مهتاب که نسیم خوش او دلها برده ز کف  آری آری آری دوستش میدارم قهقه های قشنگش که همه مستانه حاکی از سر درون خوش اوست دوستش میدارم من که خود میدانم او یقین سهم من است  از بهشت خاکی.   ...
13 ارديبهشت 1393

کودک من

کودکم آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم ... او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه می کنم ... او می خندد و من از شوق حضورش اشک می ریزم ... اوآرام در آغوشم آرام می گیرد و من تا صبح از آرامشش آرام می شوم ... او پرواز می کند و من شادمانه آنقدر می نگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند... او بازی می کند ...کودکانه ... می پرد ،حرف می زند ... به زبانی که کسی جز من نمی فهمدش ... و طبیعت را حس می کند !           خدا را می بوید ! و من ... کودکانه ... در سایه بزرگیش پنهان می شوم ... تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم ! آری ! ای...
13 ارديبهشت 1393