نصیر جوننصیر جون، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
صالح جونصالح جون، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

دلنوشته هایی برای پسرهای گلم نصیر و صالح

اولین روز نشستن پسرم

پنجشنبه 1391/5/12 نصیر مامان 6 ماه و 15 روزه شده . از امروز برات پلو درست کردم و چون اولین روز بود کم کم بهت دادم تا اذیت نشی . تخم مرغ و پوره سیب زمینی هم به غذا هات اضافه کردم. پسرم کارهای جدیدی یاد گرفته از جمله نشستن البته با کمک مامانی قربونت بشم من   اینم یه عکس دیگه از پسمل مامان                                                      قربون غذا خوردنت بره مامان                                    ...
12 مرداد 1391

واکسن 6 ماهگی

امروز 1391/4/28 و نصیر جون 6 ماهه شد.  صبح با عزیز جون رفتیم مرکز بهداشت برای زدن واکسن ، خیلی گریه کردی ، بعد رفتیم باغ چون قرار بود دختر دایی ها و دختر خاله های بابا حاجی و چند نفر دیگه بیان باغ فکر کنم یه 30 -40 نفری میشدیم . تا شب آنجا بودیم خیلی خوش گذشت ولی تو دائم تب میکردی و من هر 3-4 ساعت به تو تب بر میدادم .اشتهایی هم به غذا نداشتی فقط شیر میخوردی باز هم به خاطر اینکه تبت بالا نره شب رفتیم خونه بابا حاجی 2-3 روز اونجا بودیم تا آثار واکسن از بدنت خارج شد . راستی عشق مامان یاد گرفته غلط بزنه اما وقتی غلط میزنی دیگه نمیتونی برگردی و کلی کلافه میشی و میزنی زیر گریه تا بیاییم و برت گردونیم. اینم چند تا عکس از 6 ماهگی نصیر...
28 تير 1391

دختر که باشی

                                     دختر که باشی                          میدونی اولین عشق زندگیت پدرته                 دختر که باشی میدونی محکم ترین پناهگاه دنیا                                    آغوش گرم پدرته                   دختر که باشی میدونی مردانه ترین دستی       &nb...
15 خرداد 1391

روز پدر

دوشنبه 1391/3/15 و گل پسرم 5 ماه و 18 روزه شده .        امروز ولادت حضرت علی (ع) و روز پدر است . و من و امیر جون به همراه گل پسرم به دیدن دو تا پدر بزرگها رفتیم  و با اونها عکس یادگاری هم گرفتیم . من هم این روز را به مردهای خونه مون تبریک میگم مخصوصا" کوچک مرد شیطونم .                                                   ضمنا" الان یه چند روزی میشه که برات سوپ و فرنی درست میکنم و تو با اشتهای فراوان میخوری و من لذتش را میبرم نوش جونت قند عسلم            ...
15 خرداد 1391

واکسن 4 ماهگی

پنجشنبه 1391/2/28 امروز دلبرکم 4 ماهه شده و باز یه واکسن دیگه تو راهه . من و عزیز جون بردیمت مرکز بهداشت ، انگار خاطره واکسن قبلی تو ذهنت بود . چون با دیدن اتاق مخصوص واکسن زدی زیر گریه ، اون شب کمی تب کردی ولی خوشبختانه با قطره میشد کنترلش کرد . عسلکم از امروز من به تو شیره بادام میدم و تو هم خیلی دوست داری نوش جونت عزیزم .                                                                 اینم چندتا عکس از 4 ماهگی نصیر جون                  ...
28 ارديبهشت 1391

روز مادر

                    امروز روز توست ، ای مهربان ترین فرشته خدا. بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم ؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم ؟ آن زمان که خط خطی های بی قراری ام را با پاک کن مهر و محبتت پاک می کردی . و با صبر وبردباری کلمه به کلمه ی زندگی را به من دیکته می گفتی خوب به خاطرم مانده است . و من باز فراموش می کردم محبت تشدید دارد . در تمام مراحل زندگی ، قدم به قدم ، هم پای من آمدی ، بارها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی . آری ، از تو آموختم ، حتی در سخت ترین شرایط ، امید را هرگز از یاد نبرم. یادم نمی رود چ...
23 ارديبهشت 1391

کادوی روز مادر

امروز شنبه 1391/2/23 و عزیز دل مامان 3 ماه و 2 روزه شده . در ضمن امروز روز مادر هم هست . من و امیر جون برای مامانی و عزیز کادو خریدیم بابا هم از طرف تو واسه من کادو خرید .از هر دو تاتون ممنونم که حس مادر بودن را در من زنده کردین دوستتون دارم . اینم عکس گل پسرم وقتی کادومو داد قربونت بره مامان .   ...
23 ارديبهشت 1391

سیزده به در 1391

امروز یکشنبه 1391/1/13 و عشق مامان 2 ماه و 15 روزه شد . ما به اتفاق بابا حاجی و عزیز جون رفتیم سیزده بدر باغ ، و تا غروب اونجا بودیم هوا نسبتا" سرد بود و من تا تونستم لباس تنت کردم .آقای برجی و اعظم خانم هم با یکی از همسایه هاشون که یک پیرمرد و پیرزن مهربون بودن ، اومدن باغ . خیلی خوش گذشت . دوستت دارم عزیزم   ...
13 فروردين 1391

برای پسرم

             سلام پسر نازنینم . خواستم برایت از ناگفته هایم بنویسم ...شاید در آینده مجالی برای باز گوییشان نباشد ...نمی دانم که اصلا این نوشته ها روزی چشمهای زیبای تو را زیارت خواهد کرد یا نه ...نمیدانم آن روزها کجایی و شبها در آغوش کدام یار آرامش را در میابی و صبح ها با نسیم نفس کدام دوست به پا خواهی خواست ولی مهم اینست که الان این منم که شبها را با گرمای آغوش تو می آغازم و صبح ها را با صدای نفس تو از سر می گیرم... زمانیکه خبر آمدنت را شنیدم شوقی سراسر وجودم را فرا گرفت شوقی همراه با ترس ...عشقی همراه با وحشت چرا که باید اسباب پذیراییت هر چه سریعتر مهیا میشد ...خیلی دوست داشتم اولین کسی باشم که ت...
2 فروردين 1391