بابا حاجی و عزیز رفتن کربلا
چهارشنبه 1392/12/21 امروز قراره بابا حاجی و عزیز جون با چند تا از اقوام دیگه برن کربلا ومن تصمیم گرفتم صبح وقتی امیر جون میره سر کار من هم برم خونه بابا حاجی و از امیر جون خواستم تا من و تو رو صبح بزاره سر ایستگاه اتوبوس آخه مسیرش خیلی راحته و با یک اتوبوس میشه بریم البته به شرطی که امیر جون مارو تا ایستگاه برسونه ساعت 7/5 رسیدیم خونه عزیز اونها قرار بود ساعت 10 فرودگاه باشند خاله جون و ریحانه هم اومدند، زهرا مدرسه بود .ساعت 9/5 علی آقا و خاله جون با حسین پسر خاله من اومدند خونه عزیز جون تا باهم برن فرودگاه و ما چون ماشین نداشتیم نتونستیم باهاشون بریم آخه امیر جون نتونست مرخصی بگیره ، تو پاهای باباحاجی رو محکم گرفته بودی و میگفتی : (باباحاجی تورو خدا نرو) و من وعزیز جون بهت میخندیدیم خلاصه اونها رفتند و دل ما رو هم با خودشون بردن .
ساعت 12/5-1 بود که دایی مجتبی اومد دنبالمون و با هم رفتیم خونه خاله جون و تا غروب اونجا بودیم تا بابا امیر اومد دنبالمون و رفتیم خونه