مراسم عقد عمو ایوب
جمعه 1392/12/16 امروز تالار عمو جون است . من وقت آرایشگاه داشتم و تو پیش امیر جون بودی . بابا حاجی و عزیز جون با دایی مجتبی رفته بودند تهران ، آخه از طرف امداد خودرو دایی رو واسه جشن دعوت کرده بودند آخه داداشم کارشناس نمونه در مشهد شناخته شده ( انشاءا... دامادیش ) و امروز میرسیدند مشهد . تو و امیر جون رفته بودید خونه بابا حاجی آخه آرایشگاه من با اونجا یک میلان فاصله داشت ، بعد اومدید دنبال من و سه تایی رفتیم تالار . خیلی خوش گذشت البته تو خیلی شیطونی کردی و یک جا بند نمی اومدی و من همش دنبالت بودم که از دستم فرار نکنی . بابا حاجی و عزیز به محض اینکه رسیده بودند مشهد رفته بودند دنبال خاله جون و با هم اومده بودند تالار . وقتی اونها اومدند خیالم از بابت تو راحت شد آخه طفلک زهرا خیلی هوات رو داره از اون گذشته دلم به بابا حاجی قرص بود آخه امیر جون و بابایی کار داشتن و نمی تونستن مواظب تو باشن . بعد از تمام شدن وقت تالار تازه من و امیر جون یادمون افتاد که نهار نخوردیم ، بنابراین از تالار رفتیم خونه عزیز جون که نهار بخوریم و بعد رفتیم خونه بابایی اونها هم خیلی خسته شده بودند تو هم حسابی خوابت می اومد واسه همین خیلی نموندیم و رفتیم خونه خودمون و تو اون شب از بس خسته بودی توی ماشین خوابت برد انشاءا... دامادی تو قشنگم.